جدول جو
جدول جو

معنی خشم ساز - جستجوی لغت در جدول جو

خشم ساز(پَ اَ)
عصبانی. خشمگین. غضبناک. خشمین:
فروبرد سرطیره و خشم ساز
وزان طیرگی سر برآورد باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشک سال
تصویر خشک سال
سالی که در آن باران نیاید و قحط و غلا پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاتم ساز
تصویر خاتم ساز
خاتم کار، کسی که کارش خاتم کاری است، خاتم بند
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی چیزی که از حرارت زیاد ظاهرش سوخته و باطنش خام باشد مثل گوشت، برای مثال دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن / هش دار، خام سوز نسازی کباب را (صائب - لغت نامه - خام سوز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم ساز
تصویر رزم ساز
جنگجو، رزم سازنده
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ مِ)
مقابل چشم بسته. چشم گشوده
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش بالای شهرستان اردستان که 226 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ سَ)
شماع. کسی که شمع می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء). مرادف شمعریز. (آنندراج) :
چراغی که می سازی از جام مل
نمی آید از شمعسازان گل.
ملا طغرا (از آنندراج).
رجوع به شمعریز شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَرْ فِ)
کارساز، در اصطلاح لوطیان، مفعول، در اصطلاح لوطیان، دلال زنان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
منصف الزاویه، (لغات فرهنگستان)، که زاویه را دونیمه سازد
لغت نامه دهخدا
(گِ شُ دَ / دِ)
رزم افکن. رزم یوز. رزم دیده. رزم خواه. کنایه از جنگی و مبارز. (آنندراج). جنگی. جنگ جو. (لغت ولف) سازکننده جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آماده کننده مقدمات حرب:
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
فردوسی.
دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز
به لشکرگه خویش رفتند باز.
فردوسی.
پیاده شوم پیش او رزم ساز
تو شاهی جهاندار و گردن فراز.
فردوسی.
سواران و گرسیوز رزم ساز
برفتند با نیزه های دراز.
فردوسی.
همه برج آن قلعه بالا و زیر
پر از گونه گون رزم ساز دلیر.
اسدی.
فکندند از ایشان بسی رزم ساز
چو خورشید شد زرد گشتند باز.
اسدی.
سپهدار جنگاور رزم ساز
فرستادش از پیش مهراج باز.
اسدی.
دگر رزم سازی برون شد چو شیر
بگردید زر داده گردش دلیر.
اسدی.
ز پیشین گهان تا نمازی دگر
به میدان نشد رزم سازی دگر.
نظامی.
دگر هیچکس را نیامد نیاز
که با آن زبانی شود رزم ساز.
نظامی.
نشد پیش او هیچکس رزم ساز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَرْ / خُرْ)
بردشمن تازنده. بر دشمن حمله کننده:
چو سلجق صیدگر آمد چو بیغو جنگ جو آمد
چو طغرل شیربند آمد چو جعفر خصم تاز آمد.
امیرمعزی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
کسی که خشم تاب داده و پیچیده باشد او را. (از آنندراج) :
سیاهی عزب پیشه و خشم تاب
چو دیدند روی چنین بی نقاب
ز تاب جوانی بجوش آمدند
در آن وادی سخت کوش آمدند.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مِ)
عصبانیت شدید. خشمناکی شدید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
به مجاز، بیدار. مواظب. مراقب
لغت نامه دهخدا
چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد، (آنندراج)، آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند:
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر،
سوزنی،
خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز دل
تا چو پری خیال تو رقص کند ببوی آن،
سیف اسفرنگی،
ساقی نیم مست من باده لبالب آزما
نقل معاشران کنم این دل خامسوز را،
امیرخسرو دهلوی،
جگر کباب شود لیک خام سوز شود
در او گهی که کند زودتر اثر آتش،
ولی دشت بیاضی،
تیز است آتش ای دل دیوانه دورتر
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
ظهوری،
دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
صائب،
لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن،
رضی دانش،
چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز
که خام سوز بود هر کباب در نظرم،
مسیح کاشی،
در مثل گویند خاتونان خوز
خام نیکوتر بسی تا خام سوز،
مرحوم دهخدا،
،
کماج یا خاگینه ای که بر روی زغال افروخته پخته و کباب شده باشد، هر گوشتی که بواسطۀ برشتگی بسیار سیاه شده باشد، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)، پوست خام، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365)، پوستی که بروی زین کشیده شده، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ)
دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندۀ چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آنکه پاره های استخوان را در چوب با نقش و نگار بنشاند. و رجوع به خاتم بند شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سازگار. موافق. (یادداشت مؤلف).
- همساز گشتن، موافق و همراه شدن:
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همساز گشت.
فردوسی.
، همدم. مونس. قرین. (یادداشت مؤلف) :
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار.
فردوسی.
، همسر:
که ای خوب رخ کیست همساز تو
بدین کش خرامیدن و ناز تو؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از چرم ساز
تصویر چرم ساز
دباغ و کسی که چرم می سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود ساز
تصویر خود ساز
آنکه به تهذیب نفس خود کوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصم تاز
تصویر خصم تاز
دشمن تاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک باز
تصویر خشک باز
پاکباز، سالک طریقت عارف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتم ساز
تصویر خاتم ساز
آنکه پاره های استخوان را در چوب با نقش و نگار بنشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم باز
تصویر چشم باز
مواظب، مراقب، بیدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم سار
تصویر چشم سار
چشمه سار، سرچشمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم ساز
تصویر نیم ساز
خطی که زاویه را نصف کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بم ساز
تصویر بم ساز
آلتو
فرهنگ واژه فارسی سره
چرمگر، دباغ، صرام، چرم پیرا، پوست پیرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشم آمیز، قهرآلود، قهرآمیز
متضاد: مهرآمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فیلم ساز
دیکشنری اردو به فارسی